[ هم دمــم ]

ساخت وبلاگ

امکانات وب

یه تار مو سفید جدید دارماز اون تار موهایی که نیاز نیست بگردی تا پیداش کنیروبروی آینه که وامیستم، رنگ سفیدش رو موهای تیره برق میزنه...نمی دونم نوشته بودم که تازگی هر چند هفته یه تار سفید جدید دارم یا نهاما دیدنشون مثل اولین بار ناراحتم نمیکنه!‌آخرین دورهمی قبل نوروز رو گرفتیمنمیدونم سال دیگه هرکدوم از ما کجاییماین آدم ها هم مثل خیلی از آدم های دیگه ای که تو زندگیم بودن و رفتنکم کم وقت رفتنشون رسیده... مثل رسم چندساله مون دور میز تزئین شده کنار همدیگه به دوربینلبخند زدیم و عکس گرفتیم. دور تا دور میز نشستیم و دکترخندان حرف زد... گفت امسال دیگه همه شما میرین بعد به من یه نگاه انداختگفت تو هم حتما دیگه رفتی یه قاره دیگه! بچه ها همه بلند با خنده گفتن ان شالله...وقتی دکتر حرف می زد یا وقتی به بچه ها نگاه می کردم دلم خواستبهشون بگم چقدر تک تکشون رو دوست دارم. چقدر خوب بود که چهارسال پیش تصمیم گرفتم ادامه راهم تو این بخش و با دکتر خندان باشه.یه لحظه از اینکه دیگه قرار نیست تو این باغ قشنگ و کنار این گروهدورهمی قبل عید بگیرم دلم گرفت... اما مگه میشه همه اتفاقات و آدم خوب ها رو کنار خودمون برای همیشه نگه داریم؟نه نمیشه... فقط میشه تا فرصت هست و همه کنار هم هستیم لذت ببریم‌‌به عکس ها نگاه میکنم به چشم ها و صورت خودم نگاه میکنم و بازخداروشکر میگم... زورم میکنم روی چشم ها... چشمام نور دارن...وقتی عکس پارسال رو نگاه میکنم تفاوت رو میفهممدقیقا همون روز بود که تموم شد... بچه ها زنگ زده بودن بیا دورهمی تاروحیه ت هم عوض بشه... نزدیک سال نو بود ولی عزادار بودیم و منکنار همه غمی که از سمت خانواده م حس میکردم دلم هم شکسته بودکلافه بودم... دقیقا به فاصله چندساعت بعد اون عکس حضورش تو زندگیم خط خورد. [ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 77 تاريخ : پنجشنبه 25 اسفند 1401 ساعت: 17:36

صبح زود بیدار شدم درحالی که چندساعت بیشتر نخوابیده بودمطبق معمول هنوز چشمام باز نشده ایمیل چک کردم با دیدن اسم دکتر خندان روی صفحه فقط یه چیزی به ذهنم رسیدمقاله م!اینقدر گیج بودم که نفهمیدم چطوری اون چندخط رو خوندم تا رسیدمبه این قسمت جذاب was accepted to publishیه جوری از تخت پریدم پایین که نزدیک بود بابت یه مقاله ناقص بشم.چون هنوز باورم نمیشد که تموم شده دوباره روی سیستم چک کردمفایل رو بررسی کردم و یه نفس راحت:) بله مقاله م قبول شدهبعد بیشتر از یک سال تلاش و ناامیدی و ایمیل های reject فراوان امااینجا دیگه قبول کرد و تمام...در حین اصلاح مشکلات جزئی که داشته به بچه ها زنگ زدم، به مامانخبر دادم و البته به استادخان...دقیقا روز قبل زنگ زده بود و طبق عادت یه بحث جنجالی باهم داشتیمو خب میشه گفت همدیگه رو شستیم و خیلی مرتب پهن کردیم روی بندو البته دوتا گیره هم زدیم :)))) قطعا مقصر خودش بود چون از راه دورهم اذیت میکنه و ایندفعه دیگه خیلی پیشرفته کار کرده بود!به قول خودش انتقام هفت هشت سال پیش رو گرفت دیگه!حالا بین این بحث و شوخی، یه کمی جدی حرف زدیم و ماجرای کار ودانشگاه ها رو توضیح دادم و چقدر ناامیدانه گفتم این مقاله لعنتی همچاپ نمیشه که من بفرستم تا شانس بیشتری داشته باشم...‌وقتی زنگ زدم بهش گفتم درسته اون بحث جنجالی رو داشتیم اما اینباعث نمیشه خبرهای خوب رو نگم! وقتی از مقاله گفتم خیلی خوشحالشد و در کنارش خبر پذیرش یکی دیگه از آشناها رو دادگفت امیدوارم تو هم زود نتیجه بگیری و اصن همزمان با دوستمون بیایگفتم فقط امیدوارم...‌اینقدر به صفحه سیستم خیره شده بودم که چشمام می سوخت اما بههرشکلی بود مقاله رو اصلاح کردم، همزمان مدارک تکمیلی رو برایدانشگاه فرستادم و خواهش کردم همراه مدارک ق [ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 74 تاريخ : پنجشنبه 25 اسفند 1401 ساعت: 17:36

دوهفته شلوغ همراه با کمی استرس رو گذروندم...هنوز داشتم به تغییرات مقاله و رفع اشکالاتی که گرفته بودن فکرمیکردمکه مصاحبه با یه استاد ایرانی جور شد...استادخان بعد از اینکه فهمید ماجرای دانشگاه کنسل شده گفت یه ایمیل به این بزن. حالا درسته کارش با تو متفاوته ولی میدونم دانشجو میخوادمنم دیگه تو وضعیتی نیستم که بخوام از این موقعیت ها بگذرمایمیل زدن همانا و مصاحبه کوتاه با زبان شیرین فارسی :) و اوکی دادناستاد...حالا دیگه علاوه بر مقاله درگیر کارهای اپلیکیشن هم بودمچندتا ماجرا پیش اومد که فهمیدم اوضاع یه جوری که حواست نباشهخیلی راحت کلاه سرت میره... خداروشکر بدون نیاز به این موسسه هامهاجرتی مدارکم رو آماده کردم و با این اینترنت داغون به هر سختی بود فرستادم...البته این استادجوان هم با اینکه سرش شلوغ بود ولی خیلی کمک کردو خلاصه فرستادم رفت تا نتیجه بیاد...خیلی امیدوارم چون برای پوزیشنی اقدام کردیم که شانسم بالاتر باشهاما تجربه این مدت نشون داد که این پروسه به شدت غیرقابل پیش بینی‌وسط این کارها ترم جدید هم شروع شد و خیلی واضح حس میکنم فشار این ترم خیلی بیشتر از قبل چون واحدها تقریبا دوبرابر شده...‌‌کنار همه این مشغله هایی که بهم حس زندگی کردن میدهمیخوام بگم بعد از نزدیک به یک سال حس میکنم سبک شدمحس میکنم چندین و چند زنجیر از اطرافم باز شدهبعد از یه مدت طولانی انگار دوباره دارم زندگی میکنم...یه زندگی عادیبوی بهار و عید رو حس میکنم و اون غم سنگین پارسال تو ذهنم میادهزار مرتبه خدا رو شکر میگم که گذشت...مثل اینکه بعد از یه دوره بیماری سخت، شفا گرفته باشیروحم آروم گرفتهنمیگم فراموش شده چون غیر ممکن... چون بخشی از گذشته من...اما میتونم بگم بالاخره قبول کردم... بالاخره به اون پذیرش رسیدم...تو [ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 80 تاريخ : شنبه 20 اسفند 1401 ساعت: 15:00

دوباره رفتم تو فار انتظار...انتظار برای خبر چاپ مقاله و همین باعث شده چندبار در روز صفحه رورفرش کنم تا شاید خبر جدیدی برسه...انتظار برای شروع طرح که البته با گفتن یه جمله کوتاه "بودجه نداریم"فعلا آب پاکی رو ریختن رو دستم!انتظار برای اعلام نتایج دانشگاه که البته تا اردیبهشت احتمالا خبری نیساما این باعث نمیشه هر شب دو دوتا چهارتا نکنم و شانس قبولیم روحساب نکنم...‌فکرمیکردم این ترم با اضافه شدن درس های جدید وضعیت جذابی روتجربه میکنم اما اعتراف میکنم که خیلی آسون و یا حتی جذاب نیست!واحدهای درسی و ارزشیابی هرجلسه و دانشجوهای زیاد هر کلاس یهطرف، واحدهای عملی و ساعت های طولانی آزمایشگاه ها هم یه طرفو اما سخت تر از همه واحدهای ارائه است که چهارتا دانشجو دارم و اینیعنی باید حواسم به چهارتا پرزنتیشن و هماهنگی و صحت مطالب باشه.بعضی وقتا تو ذهنم نمیاد به هر ورودی دقیقا چی گفتم!و البته تکرار چندباره یه مطلب خصوصا تو آخرین دور خیلی جالب نیس!ولی با همه اینا بازم کلاس رفتن و خنده و شوخی با بچه ها دوست دارم.‌یه وقتایی تا ته ناامیدی پیش میرم و یه وقتایی به بالاترین حد امید وانرژی می رسم! این نوسانات کم نیست اما تنها کاری که از دستم برمیاداین که به خودم اجازه بدم ناامید بشم و دوباره بلند شم و تلاش کنم...ایمیل میزنم و جواب های منفی رو صبح به صبح می گیرم!خبر برگزاری مجدد آیلتس اومده اما واقعا دلم نمی خواد بهش فکرکنم...دلم می خواد این آخرین تلاش ها جواب بدهدلم می خواد این آخرین ترم تدریس باشه و بگم دیگه دارم می رمدلم می خواد یه راه جدید، یه تجربه جدید هرچند پر چالش شروع کنمولی تهش باز میگم هرچی خودت صلاح میدونی.‌‌‌..‌‌حال و احوال اسفند و بوی عید رو حس میکنمو هزار بار خدا رو شکر میگم که حال روحم فا [ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 84 تاريخ : شنبه 20 اسفند 1401 ساعت: 15:00

باز یه مصاحبه رفتم و سطح دوپامین رو به حد اعلا رسوندم:)برعکس الان، از صبح به شدت استرس داشتماستادخان میگفت مگه دفعه اول؟ گفتم نیست اما این فرق میکنهباید پرزنت کنم... باید بدون وقفه حرف بزنم... باید طولانی جواب بدم‌درصورتی که بقیه تجربه هایی که داشتم بدون پیش زمینه رفتم و حرفزدم...اما انجام شد و باید ببینم چی میشه...شاید حتی نتیجه هم مهم نیست...مهم این تلاش کردن برای کار و گرفتن فیدبک مثبت از آدم های مقابل وشنیدن تعریف و تمجید از اساتید اجنبی :)بعد ۴۵ دقیقه که لپ تاپ رو بستم حالم خوب بودتو آینه یه نگاه به خودم ميندازم، می خندم، میگم میدونی که تا آخرشهستم؟ خنده م عمیق تر میشه و خداروشکر میکنم...حتی اگه کلی فکر و خیال تو سرم باشه که دختر واقعا میخوای بری؟‌‌به مامان نگاه میکنم ... به اتاقم... به زندگیم...به حرف های استادخان فکر میکنم... به سختی هایی که می شنوم...به اتفاقات خوب و بدی که حتما وجود داره...به دور شدن از امن ترین محیطی که برای خودم ساختم...و جالب اینجاست که با این فکر ها بازم نمیدونم انتخابم درسته یا نهسپردم به خودش...می خوام پیش برم ببینم چی میشه...‌ [ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 74 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 0:15

چهارراهی رو تصور کنین که هر سمتی چراغ سبز آدمی رو تصور کنین که تو خطوط عابر پیاده این چهارراه گیر کردهبه هر طرف که میره تا از این حرکت سریع ماشین ها در امان باشه بازروبروی ماشین جدیدی قرار میگیره...اون چهارراه زندگی من، ماشین ها مثل اتفاقات روزگار من و اون آدم همخود من...‌بدترین ماجرا، خبر شوکه کننده دانشگاه استرالیا بودقبول نمیکنن چون مدرک زبانم مورد تایید نیست و خلاصه بخوام بگمبا شرایط این روزها و خواسته ای که اونا دارن نتیجه میشه کنسل شدنپذیرش بعد بیشتر از شش ماه امید انتظار...مصاحبه های مختلفی هم که داشتم با نتیجه تو عالی بود اما ما یه نفر دیگه رو انتخاب کردیم تموم شد!اینقدر شوکه بودم که نمیدونستم باید چطور واکنش نشون بدم استادخان سکوت کرده بود پشت خط و منم از بغض سنگین و بزرگ توگلوم توان حرف زدن نداشتم... فقط میگفت ناراحت نباش درستشمی کنیم و من حتی دیگه دلم نمی خواست بهم امید بده...من تو این راه از خیلی چیزا گذشتم و حالا تقریبا دستم خالی بود!‌گفتم به جهنم که قبول نکردن، به جهنم که جواب ایمیل های پشت سرهممن رو نمیدن... دانشگاه قحطی که نیست... رفتم سراغ لیست بقیهدانشگاه ها و حالا با الویت اینکه سطح زبانم رو قبول دارن یا نه!!!شوک بعدی اینجا بود تو اسکیل مدنظرشون من کمترین نمره رو دارم!!!دیگه اشکم دراومدمدرکی که به خاطرش سختی کشیدم... مدرکی که به خاطر اعتبارش بهخودم گفتم ارزش پول زور سنگین وزارت بهداشت رو داره حالا دیگه یهبرگه تقریبا بی ارزش بود!باز استادخان گفت بلندشو هنوز که وقت هست برو سراغ رنک پایین ترگفتم راست میگه هنوز که وقت تموم نشده... هنوزم این مدرک با ارزش.دانشگاه های جدید لیست شد... بین صفحه استادها و دپارتمان ها گشتمو شروع کردم به ایمیل های جدید زدن...شب گفتم خد [ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 80 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 0:15

عجیب نیست که بیدارمشب که با دوستی بیرون بودیم یه لاته خوردمو همونجا بهم گفت میبینم که قرار تا صبح بیدار باشی! و خب کاملا درست گفت...اما خیلی هم بد نشد این سکوت شب بهترین تراپی ممکن برای حال واحوال من و البته جمع و جور کردن خودم بعد یه روز نسبتا سخت...حالا وسط این شب بیداری پیام ژورنال و Revision مقاله اومده...این خبر بعد حدود یکسال و نیم خیلی ارزش داره :)از اونجایی که خیلی ذوق کردم و واقعا زشته که به استادخان و دوستیپیام بزنم و یه خبر Revision بدم، اومدم اینجا بنویسم ولی برای خبر Accept قطعا ملاحظه نمیکنم...‌+ میدونم این روزا دختر خوبی نبودم ولی تو خیلی خوبی خدایی ممنونم...‌ [ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 68 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 0:15